دوستـــــــــــــــــان قـدیـمــــــی
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.
دوستـــــــــــــــــان قـدیـمــــــی

خاطره ها ، داستان ها ، شعرها و دل نوشته ها و...
 
الرئيسيةالرئيسية  أحدث الصورأحدث الصور  جستجوجستجو  ثبت نامثبت نام  ورودورود  
ورود
نام كاربر:
كلمه رمز:
ورود اتوماتيك در بازديدهاي بعدي: 
:: كلمه رمز خود را فراموش كرده ايد؟
المواضيع الأخيرة
» با آخر اسم من اسم بنویس !!
فکر اشفته Emptyالإثنين أكتوبر 04, 2010 4:49 pm من طرف هستی

» چگونه در ياهو مسنجر با هك مقابله كنيم؟
فکر اشفته Emptyالسبت أكتوبر 02, 2010 10:52 am من طرف دختر خورشید

» با شروع کار این آموزش موافقید؟
فکر اشفته Emptyالسبت أكتوبر 02, 2010 10:49 am من طرف دختر خورشید

» در این دنیا
فکر اشفته Emptyالسبت أكتوبر 02, 2010 10:45 am من طرف دختر خورشید

» شب شعر دوستان قدیمی
فکر اشفته Emptyالخميس سبتمبر 30, 2010 11:10 am من طرف هستی

» Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ♥♥ جواب قبلی رو بده از بعدی سوال کن♥♥Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ
فکر اشفته Emptyالخميس سبتمبر 30, 2010 11:05 am من طرف هستی

» Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ♥♥ نسبت به قبلی چه حسی داری؟ ♥♥Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ
فکر اشفته Emptyالخميس سبتمبر 30, 2010 6:49 am من طرف MAHMOOD

» چه کار می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فکر اشفته Emptyالخميس سبتمبر 30, 2010 6:36 am من طرف MAHMOOD

» داستان بنویس ... آیندتو بساز
فکر اشفته Emptyالخميس سبتمبر 30, 2010 6:32 am من طرف MAHMOOD

مارس 2024
الإثنينالثلاثاءالأربعاءالخميسالجمعةالسبتالأحد
    123
45678910
11121314151617
18192021222324
25262728293031
اليوميةاليومية
كساني كه Online هستند
در مجموع 1 كاربر Online ميباشد :: 0 كاربر ثبت نام شده، 0 كاربر مخفي و 1 مهمان

هيچ كدام

بيشترين آمار حضور كاربران در سايت برابر 20 و در تاريخ الإثنين يونيو 08, 2020 5:47 am بوده است.
جستجو
 
 

نتائج البحث
 
Rechercher بحث متقدم

 

 فکر اشفته

اذهب الى الأسفل 
نويسندهپيام
دختر خورشید
Admin
Admin
دختر خورشید


تعداد پستها : 26
تاریخ عضویت : 2009-11-03
سن : 36

فکر اشفته Empty
پستعنوان: فکر اشفته   فکر اشفته Emptyالثلاثاء نوفمبر 03, 2009 4:01 pm


دو راهب در خیابان گل آلودی در شهر قدم می زدند که به دختری با جامه ی ابریشمین بر

خوردند او به خاطر گل و لای می ترسید از خیابان بگذرد اولی گفت: بیا دختر و او رابغل کرد و

از خیابان گذراند. دو راهب تا شب سخن نگفتند سرانجام در دیر دومی نتوانستبی تفاوت

بماند و گفت: راهبان نمی بایست به دختران نزدیک شوند خاصه به دخترانزیبایی چون او چرا

چنین کردی؟ اولی گفت: دوست عزیز من آن دختر را همانجا در شهر رهاکردم این تویی که او

را با خود تا اینجا آوردی!!!!!
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.sungirls2.blogfa.com/
 
فکر اشفته
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 1 از 1

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
دوستـــــــــــــــــان قـدیـمــــــی :: انجمن داستان :: داستان های کوتاه-
پرش به: